هری پاتر.فرزند جیمز پاتر و لیلی پاتر است.جیمز پاتر یک اصیل زاده هست و لیلی یک مشنگ زاده.هری پاتر یک پسربچه ی جادوگر معمولی بود که ناگهان اتفاق مرموزی او را در یک سالگی تبدیل به مشهور ترین پسربچه ی دنیای جادوگران کرد.پسری که لرد ولدمورت،تبهکار ترین جادوگر آن عصر را شکست داد.چگونه چنین اتفاقی افتاد؟
در آن شب،ولد مورت پس از قتل پدر هری،به سوی خود هری رفت تا او را بکشد.اما مادر هری جان خود را برای پسرش فدا کرد در حالی که می توانست فرار کند.زیرا ولد مورت تنها هری را می خواست.اما زمانی که لیلی پاتر جان خود را برای تنها پسرش داد،نیروی مرموز و پیش پا افتاده ای که ولدمورت هرگز فکرش را هم نمیکرد برای هری سپر محافظتی تا هفده سالگی ساخت.آن نیرو چیزی جز عشق نبود.
ولد مورت که تلاش کرده بود هری را با آوکداورا بکشد،به دلیل سپر محافظ موفق نشد و طلسم به سوی خودش برگشت.ولد مورت به خاطر طلسم قدرت خود را از دست داد و بدنش نابود شد و به صورت نیرویی تاریک در آمد.در حالی که تنها آسیبی که هری دیده بود،زخم صاعقه مانندی در سمت راست پیشانی اش بود.زخمی سحر آمیر،که هر زمان ولدمورت خشمگین می شد یا در حال قدرت گرفتن بود و یا در نزدیکی هری بود، به شکل دیوانه کننده ای به درد می آمد.
دامبلدور او را تحویل خانواده ی خاله اش که همگی مشنگ بودند داد تا یازده سالگی آنجا بزرگ شد بی آنکه بداند جادوگری قدرتمند است.
هری پاتر حتی یک سال در هاگوارتز از دست ولد مورت آسایش نداشت.زندگی در هاگوارتز هرسال برای او خطر مرگ به ارمغان می آورد اما او در /انجا دوستان زیادی مثل هرماینی گرنجر و رونالد ویزلی پیدا کرد.
در سال اول هاگوارتز، ولدمورت در بدن پروفسور کوییرل رخنه کرد و او را به کشتن هری واداشت. هری با کمک دوستانش و قدرت جادویی بی نظیرش توانست کوییرل را شکست دهد و زنده بماند.
در سال دوم، ولد مورت به نحوی دیگر به او حمله کرد. او خاطره ای از خود شانزده ساله اش را در دفترچه ای محبوس کرد و با جادو کردن جینی ویزلی، هری را به کام مرگ کشاند. در نهایت هری مجبور شد با یک باسیلیسک بجنگد. او باسیلیسک را کشت اما بر اثر نیش باسیلیسک تا پای مرگ پیش رفت. خوشبختانه فوکس، ققنوس دامبلدور آنجا حاضر بود و توانست با اشک جادویی شفا بخشش، هری را به زندگی برگرداند.
سال سوم هاگوارتز هری، تنها سال بدون ولدمورت بود. یکی از خادمین ولدمور به نام پیتر پتی گرو به کل یک موش همه جا رون را همراهی میکرد. در تمام سال ماموران آزکابان به دنبال قاتل فراری، سیریوس بلک می گشتند اما درپایان داستان، حداقل برای هری، معلوم شد که سیریوس بی گناه بوده و همه چیز زیر سر پتیگرو است. او فهمید که سیریوس مورد اعتماد ترین فرد برای پدر و مادر مرحومش بوده و در واقع پدرخوانده ی قانونی هری است. سیریوس اولین قیمی بود که هری حضور او را احساس میکرد و به پشتیبانی او دلگرم بود.
سال چهارم هاگوارتز وحشتناک ترین و دردناک ترین سال هاگوارتز هری بود. مسابقات سه جادوگر برگزار شدو با اینکه هری شرکت نکرده بود، نام وی از درون جام بیرون آمد. هری وادار به مسابقه دادن شد.در مرحله اول، به سختی از چنگال یک اژدها فرار کرد و در مرحله دوم، با فداکاری و انسان دوستی بی نظری، مقام دوم را به دست آورد. در مرحله ی سوم، بعد از عبور از هزار تو، او و سدریک دیگوری به یک قبرستان منتقل شدند که مقر تولد دوباره ی ولدمورت بود. سدریک دیگوری به مرگی دردناک کشته شد و ولد مورت، با استخوان پدرش، گوشت پتیگرو و خون هری دوباره به زندگی و قدرت بازگشت. هری در پایان این داستان پیروز نبود، این داستان آغاز ماجرایی بزرگتر و صد برابر دردناکتر بود. مرگ سریک وشکنجه شدن در قبرسان، تا چند سال اثر مخربی روی هری داشت و دلیل کابوس های شبانه ی او بود. او در اثر مشاهده ی مرگ سدریک، توانست تسترال ها را ببیند.
سال پنجم هاگوارتز شاید سیاه ترین سال هاگوارتز هری بود. این داستان با توجه به جو انگلستان در آن زمان حال و هوایی سیاسی دارد. وزارت سحرو جادو مدام در کار هاگوارتز دخالت میکند و حتی دامبلدور را به آزکابان می اندازد. دلورس آمبریج مدیر هاگوارتز میشود که حتی از خود ولدمورت هم منفور تر است. او قوانین هاگوارتز را به طرزی وحشتناک تغییر میدهد و دانش آموزان مخالف را با قلم پر های خراش انداز شکنجه میکند. هری یکی از ثابت ترین سوژه های این شکنجه بوده و عبارت:"من نباید دروغ بگویم!" تا پایان عمرش در اثر آن شکنجه ی دردناک به صورت حروفی سفید روی پشت دستش نقش بسته است. اداره کل قصد دارد بازگشت ولدمورت را دروغ جلوه دهد و روزنامه ها مدام بر علیه هری توطئه میکنند.آمبریج معتقد است دامبلدور در صدد جنگ است بنابراین فنون مبارزه را به دانش آموزن آموزش نمی دهد.اما هری و دوستانش انجمن ارتش دامبلدور را تشکیل میدهند و فنون مبارزه را از هری می آموزند. در این میان کابوس های شبانه ی هری و درد زخمش او را با ذهن ولدمورت پیوند میزند.او چیزی را می بیند که ولدمورت می بیند. ذهن او با ولد مورت یکی میشود. او و ارباب تاریکی میتوانند ذهن یکدیگر را بخوانند و از دریچه ی چشم یکدیگر ببینند. در پایان داستان، بعد از یک نبرد سخت در سازمان اسرار سیریوس، تنها حامی هری به قتل میرسد و ولدمورت کاملا با هری یکی میشود و از زبان هری سخن میگوید. هری بعد از یک جدال سخت با ولدمورت در درونش، موفق میشود ولمورت را بیرون بیندازد. هری در اثر این جدال به شدت ضعیف شده و آسیب می بیند. اما اداره کل قبول میکند که ولدمورت برگشته است.
داستان ششم نوعی داستان اطلاعات دهنده است و اطلاعات در مورد ولدمورت ارائه میدهد. ولد مورت هفت جان پیچ ساخته است و دامبلدور و هری در صدد نابودی آن ها بر می آیند. اما بعد از نابودی یکی از جان پیج ها، هاگوارتز توسط مرگخواران تصرف می شود و دامبلدور توسط اسنیپ به قتل می رسد. او ماموریت بزرگی را برای هری به ارث گذاشته است. ماموریتی که هری برای به پایان رساندن آن با هرماینی و رون همراه میشود.
کتاب هفتم،آخرین کتاب مجموعه هری پاتر است. هری و هرماینی و رون یکی یکی جان پیچ ها را نابود میکنند. هاگوارتز تصرف شده و تغییر کرده است. در نهایت نبردی در میگیرد. اسنیپ و پنجاه نفر از دانش آموزان کشته میشوند وهری می فهمد که آخرین جان پیچ،خود او است. هری به جنگل رفته و خود را تسلیم میکند تا آخرین جان پیچ هم نابود شود. او می میرد. اما چون ارباب یادگاران مرگ است، از مرگ باز میگردد و ولدمورت را شکست میدهد.
هری در هفده سالگی از هاگوارتز ترک تحصیل کرد.در حالی که هنوز یک سال دیگر باقی مانده بود.او با جینی ویزلی ازدواج کرد و صاحب سه فرزند به نام های:جیمز،آلبوس و لونا شدند.
وی در اداره ی سحر و جادو مشغول به کار شد و زندگی اش به زیبایی پیش رفت.
کتاب فرزند نفرین شده، داستان نبردی در نوزده سال بعد است. این کتاب هنوز در دست ترجه می باشد.
دوستان لطفا نظراتتون و یا نکاتی که به نظرتون باید اضافه بشه رو با ما در میون بگذارید1
در فیلم های مشهور هری پاتر این نقش به دنیل ردکلیف داده شد و او به زیبایی ایفای نقش کرد. هری پاتر اولین و بهترین تجربه ی بازیگری ردکلیف بود